خواب دیدم
شهربانو- قایاقیزی از قدیمیترین وبلاگنویسان ایرانی است که با عنوان “زن متولد ماکو” در دنیای مجازی مینویسد.
شهربانو قایاقیزی ـ بیست و نه اسفند بود. من و دوست جان، نشسته بودیم و تند تند مشقهای عید را که خانم معلم گفته بود مینوشتیم. با هم قرار گذاشته بودیم تا فردا صبح که سال تحویل میشود، همه مشقهایمان را تمام کنیم و سیزده روز تمام لذت ببریم. مادربزرگم پشت چرخ خیاطی سیاهش نشسته بود و چادر گلی مرا میدوخت.
در عالم خواب و بیداری با تعجب تماشایش میکردم. آهسته به دوست جان گفتم: “دختر اورقه آنایم که سالهاست درگذشته است. استخوانهایش هم پوسیده حالا اینجا چه میکند؟ قیافهاش را ببین چقدر هم جوان شده.”
دوست جان گفت: “دختر تو چقدر صاف و سادهای. خوب معلوم است که طفلکی خیلی وقته مرده. داریم خواب میبینیم.”
گفتم: “عجب! برای همین هم چرخ خیاطیاش هنوز برقی نشده!”
اورقیه آنا سرش را بلند کرد و با لبخندی بر لب گفت: “دخترجان حق با دوست جانت است. حالا زود مشقهایت را بنویس تا شب نشده. من هم چادرگلیهایتان را میدوزم که فردا سر کنید و بروید عید دیدنی.»
بعد در یک چشم به هم زدن صبح شد و من و دوستجان چادرگلیهای مان را به سرمان انداختیم. چقدر قشنگ بود. چادری با زمینه سفید و گلهای صورتی و قرمز با برگهای سبز روشن که درست شبیه چادرگلی کلاس هشتم من بود. اورقیه آنایم، مثل همیشه دعایمان کرد که “چشم نخورید الهی”.
از خانه بیرون آمدیم. چند قدمی نرفته بودیم که مهناز از روبهرو پیدایش شد. چادرگلی او توری و خوشرنگ بود. بیشتر به تور عروس میماند تا چادر. هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم که مامورها سر رسیدند و یک بگیر و ببندی راه افتاد که نگو و نپرس. مهناز گفت: “زود باشید یا چادر را از سر باز کنید یا بپرید توی خانههایتان.”
گفتم: “چرا مثلا؟”
گفت: “قدغن است جانم. قدغن. نمیفهمی؟ با چادر ببیند شما را، شلاقتان میزنند.”
دوباره با تعجب پرسیدم: “چرا مثلاً؟”
گفت: “زهرمار چرا مثلاً. درد چرا مثلاً. تو چرا حرف دیر حالیت میشود دختر؟ لابد یک مشکلی برایشان پیش آمده و نمیتوانند از پسش بربیایند، گیر دادهاند به لباس زنها. خوب معلومه که دیواری کوتاهتر از دیوار ماها پیدا نکردهاند.”
هنوز حرفش تمام نشده بود که یک دسته همراه با شعار از روبهرو پیدایشان شد که “بو آزاد مملکت ده آقا عبا حرامدی، خانم چادرا حرامدی ، فلانی دن قالاندی.” (در این کشور آزاد، آقا عبا حرام است، خانم چادر حرام است، به جا مانده از فلانی است.)
از تعجب دهانم باز ماند. بعد از دقایقی ماموران مثل مور و ملخ توی کوچه ریختند و مهناز و دوست جان شتابان دررفتند و من همانطور با دهان نیمهباز گیر افتادم. دو مامور مرد و دو مامور زن به من نزدیک شدند. یکی از زنها قدبلند و دیگری قد کوتاه بود. با ترس و لرز پرسیدم: “چه خبر شده ؟”
زن قد بلند گفت: “خجالت نمیکشه، میپرسه!”
زن قد کوتاه گفت: “یعنی نمیدانی چی شده؟ این چیه سرت انداختی؟”
با ترس و تعجب جواب دادم: “خوب چادره دیگه!”
زن قد بلند گفت: “پررو، خجالت هم نمی کشه! الان میبریم پنجاه شلاق نوش جان میکنی حالت جا میآد و میفهمی .”
با ترس و حالت التماس گفتم: “چرا شلاق بخورم؟ من که کاری نکردم.”
زن قد کوتاه گفت: “کار بدتر از این؟ تو زنِ کوتاه فکر ابله عقبمانده، عهد بوق و …! چادر به سر آمدهای بیرون که آبروی مملکت را ببری؟”
با حالت ترس و التماس گفتم: “ببخشید این پارچه است، یعنی لباس است، لباس سنتی زنان. چه ربطی به آبرو و این جور چیزها دارد؟”
دو مرد مامورهم صدا گفتند: “مرگ بر چادری.”
با حیرت و تعجب گفتم : “یعنی چه؟ از کی تا حالا چادر قدغن شده؟”
زن قد بلند: “ای داد! بازهم داره حرف میزنه.”
خواستم حرفی بزنم که زن قد کوتاه با اشاره انگشت وادار به سکوتم کرد. بعد مرا سوار ماشین پلیس کردند و به میدان بردند. به جز من چهار زن دیگر نیز آنجا ایستاده بودند. زن قد بلند حکمی خواند و زن قدکوتاه و همراهانش ما را به درخت بستند و زن قد کوتاه کابلی آورد و شروع به اجرای حکم کرد. شلاق را بالا برد و در هوا گرداند و مولکولهای هوا را در بین زمین و آسمان به رقص واداشت. شلاق زوزهای کشید وبا قدرت تمام و بیرحمانه بر کمرم فرود آمد. به صدای شکستن ستون فقراتم از خواب پریدم. از جای بلند شدم و سراسیمه چراغ را روشن کردم. خبری نبود. من بودم و اتاقم و سکوت و یک سئوال از آیندگان.
پانوشت:
شهربانو- قایاقیزی از قدیمیترین وبلاگنویسان ایرانی است که با عنوان “زن متولد ماکو” در دنیای مجازی مینویسد.
نظرها
یک خاتون
جناب حجت الاسلام فکر کنم شما این متن رو خوب نخوندید. به نظر من نویسنده این متن از کسانی که ممکن است در آینده سرکار بیایند و رئیس جمهوری چیزی بشوند سوال کرده که تکلیف زنان چه خواهد بود آیا به آنها آزادی پوشیدن لباس دلخواه خواهند داد یا به بهانه روشنفکری باز مزاحمشان خواهند شد؟ یکی دوست دارد چادری باشد و آن دیگری از حجاب خوشش نمی آید. این چه ربطی به شیان و نقشه هایش دارد؟ جناب حجت الاسلام شماها که با سیاست غلط خودتان به ایمان مردم لطمه زدید .آنها را از خدا دور کردید. روز قیامتی که وعده اش را می دهید جواب خدا را چه خواهید داد؟ حالا تشریف ببر توی بهشت و زن بی چادر را راه نده و خودت هم تنهائی تشریف ببر که جایت تنگ نباشه
میثم
بسمه تعالی نوشته شما ترویج بی حجابی و بی بند و باری برای زنان مکرمه مسلمان میباشد و مستحق تعزیر. حجاب و پوشش کامل اسلامی برای سلامت روحی و جسمی و جنسی زنان مسلمان در نظر گرفته شده و آیات و روایات معتبر همگی حکم بر اجرا و اطاعت کامل از آن دارند. حال شما با اینگونه ترویج فرهنگ مبتذل و ذاله غربی چه هدفی را دنبال میکنید خداوند متعال آگاه است. بدانید که تمامی نقشه های شیطانی شما را امت همیشه در صحنه و شهید پرور خنثی خواهد کرد. از جزای دنیوی و اخروی نفاق و فساد غافل نباشید. والسلام علیکم و رحمة الله حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ میثم سیف الهی حوزه مقدس عمیه قم
طاهره
حاج آقا ا مثل اینکه شما داستان رو درست نخواندید ! این خانوم نویسنده خیلی ساده حقایق تاریخی نه چندان دور را به تصویر کشیده که چند نسل اخیر به خاطر دارند . زمان رضا شاه پهلوی چادر از سر زنان میکشیدند و بعد از انقلاب با شکوه اسلامی، بر صورت زنان بی چادر اسید میپاشیدن این نوشته نه ترویج فساد است و نه نقشه شیطانی در کار است. اینها تداعی حقایق تاریخی مملکت ما هستند و کابوسی که هیچگاه از ذهن زنان ما پاک نخواهد شد ..
محمد
خداییش متن خیلی خوبی بود دغدغه ما را مطرح کردید البته من هیچ اعتقادی به حجاب ندارم و در خانواده ام هیچ کسی چادری نیست استبداد بر انواع مختلفی است هر چند که مذهبی اش بدترین نوع آن است ما باید در مخالفت با و مبارزه با جمهوری اسلامی این مسئله را که دشمنی ما باید با استبداد از تمام انواع اش باشد مد نظر قرار دهیم و نه مخالفت با عقیده ای که حقیقتا آزار دهنده استدر ضمن نظر این حاجی هم خیلی جالب بود و همانجور که قبلا گفتم حیف که لیبرالیسم دست ما را بسته
آیدین
درود بر زنان آزاد ایران.
کاربر مهمان
حاج آقای ما کلا مطلب را نخوانده. احتمالا ازون ساعتی 7 تومنی ها بوده که نخونده ، کپی پیست می کنن.
کاربر مهمان
یکی از دوستانم چند ماه پیش در فیس بوکش نوشته بود : از آن روزی می ترسم که مردم را در ایران برای نخوردن شراب، شلاق بزنند.
مرداب عشق
چه عمرها که با تعصب تلف نمی شوند. دست بر چشم و گوش می فشارند تا نبینند و نشنوند چون نمی خواهند چیزی غیر از آن ها وجود داشته باشد. این ناشی از ترس است. هیچ چیزی قرار نیست جای چیز دیگری را بگیرد اما آن ها باور نمی کنند. از دید آن ها، همه چیز می خواهد عشق شان را برباید. در لحظه ای دیگر اما، متاعشان را به زور به تو می فروشند و از تو می خواهند که لبخند بزنی. حق اعتراض نداری چون دل آن ها بسیار نازک است. آن ها خوبی تو را می خواهند. آن ها تو را بهتر از خودت می شناسند. همه از نگاه آن ها بی دست و پا هستند. هیچ نمی دانند و توانایی فهمیدن هم ندارند. اگر هم بخواهند چیزی را بفهمند حتما آن را وارونه خواهند فهمید. تا وقتی اسیر فکر آن ها باشی، هستی. در غیر این صورت باید نابود شوی چون آن ها نمی خواهند به دست خودت در گمراهی هلاک شوی و به قعر دوزخ بروی، می خواهند تا بیشتر گمراه نشده ای به درجات بالاتر دوزخ بروی. باور کن آن ها تو را دوست دارند. شاهدش هم این است که برای رستگاری عشق شان، بزرگترین داشته وجودشان را قربانی می کنند.
مهدی آقازاده
خبرداری ای شیخ دانا که من خداناشناسم ... خداناشناس نه سر بسته گویم در این ره سخن نه از چوب تکفیر دارم هراس خدایی بدین سان اسیر نیاز که بر طاعت چون تویی بسته چشم خدایی که به هر دو رکعت نماز گراید به رحم و گراید به خشم خدایی که جز در زبان عرب به دیگر زبان نفهمد کلام خدایی که ناگه شود در غضب بسوزد ز کین خرمن خاص و عام خدای تو با وصف غلمان و حور دل بندگان را به دست آورد به مکر و فریب و به تهدید و زور به زیر نگین هر چه هست آورد خدایی که با شهپر جبرییل کند شهر آباد را زیر و رو خدایی که در کام دریای نیل برد لشکر بی کرانی فرو ! خدایی که بی مزد مدح و ثنا نگردد به کار کسی چاره ساز خدا نیست بیچاره ورنه چرا به مدح و ثنای تو دارد نیاز نه پنهان نه سر بسته گویم سخن خدا نیست این جانور اژدهاست مرنج از من ای شیخ دانا که من خداناشناسم ... خداناشناس "شعری از سعیدی سیرجانی"